الحمد لله رب العالمين . . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكروا اولوا الالباب ( 1 )
در قسمت چهارم بحث مربوط به ختم نبوت وارد بوديم . بحثى كرديم راجع به انسان و اجتماع از اين نظر كه در انسان و اجتماع چه جنبه هاى ثابت و چه جنبه هاى متغيرى وجود دارد . بحثى هم كرديم درباره قوانين اسلامى و وضع اين قوانين كه چگونه قواعد و اصولى است و چگونه يك سلسله قوانين فرعى هم دارد . بحث ديگرى راجع به علم و عالم و اجتهاد و تخصص علمى در مسائل دين و وظايفى كه در دوره خاتميت به عهده اين طبقه است ايراد كرديم . موضوع چهارم كه بحث فعلى ما است مسأله منابع اسلامى است يعنى قابليت عظيم و پايان ناپذيرى كه منابع اسلامى و در درجه اول قرآن كريم براى تحقيق و مطالعه دارد به طورى كه هيچ دوره اى از دوره ها را نمى توان آخرين دوره مطالعه در قرآن به شمار آورد به گونه اى كه بشر بتواند ادعا بكند كه آنچه كه در اين كتاب بزرگ آسمانى هست همه را كشف كرده و مجهولى از اين جهت باقى نگذاشته است .
در جلسه گذشته مقدارى در اين باره بحث كرديم كه اساسا در صدر اسلام و از زمان پيغمبر اكرم اين مطلب مورد توجه بوده است كه هر چه بر بشر بگذرد به حقايق اسلام و حقايق دين آشناتر مى شود , يعنى كسى گمان نكند مردمى كه در زمان پيغمبر بوده اند قرآن و سخن پيغمبر را يعنى معنى و عمق سخن پيغمبر و قرآن كريم را از مردمان بعدى بهتر مى فهميده اند و بيشتر به عمق آن پى مى برده اند . بر عكس , رسول اكرم صريحا مى فرمود كسانى كه بعدها خواهند آمد ممكن است معنى و مقصودى را كه من از جمله هاى خودم دارم بهتر بفهمند , و لهذا تشويق مى كرد تحت همين عنوان كه شما هر چه از من مى شنويد صحيح و درست ضبط بكنيد و براى آيندگان نقل بكنيد , اى بسا كه آن كسى كه شما براى او نقل مى كنيد او از خود شما كه ناقل هستيد بهتر مقصود مرا بفهمد .
حكايت معروفى است , مى گويند : سليمان اعمش كه يكى از محدثين اهل تسنن است , يك وقت مسأله اى را از يكى از فقهاء زمان خويش پرسيد . او جواب داد . از او پرسيد به چه دليل تو اين جواب را مى دهى و از كجا مى دانى كه پاسخ مسأله چنين است ؟ گفت به خاطر روايتى كه تو خودت نقل كرده اى از پيغمبر اكرم . از آن روايت اين مسأله نتيجه مى شود . وقتى استدلال كرد , اعمش ديد درست مى گويد . باز اعمش يك مسأله ديگرى از او پرسيد و او جواب داد . گفت اين را ديگر به چه دليل مى گوئى ؟ گفت به دليل روايت ديگرى كه باز خود تو از پيغمبر اكرم روايت كردى , از آن هم اين مطلب استنباط مى شود . اعمش وقتى فكر كرد و به استدلال او گوش كرد ديد اين را هم درست مى گويد . بعد اين جمله را گفت : انتم الاطباء و نحن الصيادله ( 2 ) . گفت : مثل ما محدثين و شما اهل نظر مثل دوا فروش است با طبيب , ما فقط مى توانيم داروها را تهيه كنيم و در اختيار شما بگذاريم اما طبابت و تشخيص اينكه اين دوا براى چه بيمارى مفيد است و به چه مريضى بايد نسخه كرد كار شما است و من اعتراف مى كنم كه خودم كه ناقل اين احاديث هستم مثل تو نمى توانم معنى و مفهوم اين احاديث را بفهمم و به موارد خودش تطبيق دهم ولى حالا كه تو توضيح مى دهى خوب مى فهمم .
به هر حال وعده داديم كه امشب كه آخرين شبى است كه ما درباره اين موضوع بحث مى كنيم و اين بحث را ختم مى نمائيم , درباره اين جهت صحبت بكنيم كه جريان تاريخى چه نشان مى دهد ؟ اين قرآن چهارده قرن است كه در دست دانشمندان , علماء , محققين از هر علم و فنى بوده است و روى آن مطالعه و فكر و تدبر مى كرده اند چون خودش مردم را به تدبر دعوت كرده است : افلا يتدبرون القرآن ام على قلوب اقفالها ( 3 ) . ملامت كرده است كسانى كه در اين كتاب تدبر نكنند : كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكروا اولوا الالباب ( 4 ) .
قرنى نيست و قرنى نبوده است كه در آن قرن دهها بلكه صدها تفسير درباره اين كتاب كريم نوشته نشود . تازه اين غير از موضوعات خصوصى ئى است كه از اين كتاب در كتابهاى غير تفسيرى هميشه مورد تتبع و مطالعه و تحقيق بوده است . به هر جهت , شما اگر فقه را مطالعه كنيد , در سراسر فقه قسمتى از آيات قرآنى را مى بينيد , اگر اخلاق را مطالعه بفرمائيد , اينهمه كتابهاى اخلاقى كه نوشته شده است , در خلال اين كتابها آيات قرآنى را مى بينيد كه مورد استناد و استشهاد واقع شده است , حكمت الهى را اگر ملاحظه كنيد مى بينيد كه از صدر اسلام هر چه كه گذشته است دوره به دوره قرآن نفوذ بيشترى در حكمت الهى داشته است , يعنى بيشتر براى خود جا باز كرده است , كه اينهم خودش تاريخچه اى دارد , كلام به جاى خودش , عرفان به جاى خودش , حتى شعر و ادب نيز قرن به قرن بيشتر تحت تأثير و نفوذ اسلام قرار گرفته است .
قسمتى از مضامين شعر و ادب عربى و فارسى را قرآن تشكيل داده . يكى از اساتيد فعلى ادب فارسى ايران در يك كتابى كه نوشته است مى گويد : وقتى كه شما تاريخ ادب فارسى را مطالعه مى كنيد مى بينيد در ابتدا از تعاليم و دستورها و اخلاقيات قرآن چيزى پيدا نمى كنيد و هر چه كه زمان بيشترى گذشته است نفوذ قرآن بر ادب فارسى ( تا چه رسد به ادب عربى ) بيشتر شده است . مثلا شما رودكى را كه در اوائل قرن چهارم است در نظر بگيريد , و سعدى كه در قرن هفتم بوده است ( تا چه رسد به كسانى كه در قرون بعد بوده اند مثل جامى و هاتف اصفهانى ) , مى بينيد نفوذ قرآن در آثار سعدى بيش از رودكى است و به طور كلى هر چه زمان مى گذرد بر نفوذ قرآن بر شعر و ادب فارسى افزوده مى شود .
غرضم بيان اين مطلب است كه در تمام اين ادوار , اين كتاب مورد تعمق و مطالعه بوده است . آنوقت شما حساب مى كنيد در تمام اين قسمتها و رشته هاى مختلف مى بينيد هر چه بر معلومات اهل هر فنى افزوده شده است معانى قرآن بهتر تشريح شده و بهتر كشف گرديده است .
شما فرض كنيد مسأله توحيد و مسائل مربوط به آن را , مسائل مربوط به صفات خدا , صفات ثبوتى و صفات سلبى , مسائل مربوط به قضا و قدر , مسائل مربوط به جبر و اختيار . شما نگاه مى كنيد به كتابهاى مردمان فوق العاده هزار سال پيش مثلا شيخ صدوق , بعد قدرى جلوتر مىآييد و جلوتر مىآييد تا مى رسيد به اين قرنهاى نزديك به خودمان كه علم توحيد پيشرفت بسيار بيشترى كرده است , مى بينيد توجيه و تفسيرهاى شيخ صدوق در مقابل علم تكامل يافته توحيد بچه گانه به نظر مى رسد . آدم تعجب مى كند كه اين مرد چطور نمى توانسته است آيات قرآن درباره توحيد را توجيه و تفسير كند ؟ ! مثلا مى رسد به صفات خدا , حتى صفات ثبوتيه را بر مى گرداند به صفات سلبيه . در قرآن دارد : ان الله عليم , قدير , حى , قيوم . شيخ صدوق نمى تواند اين را درست حل بكند كه اين عليم به راستى مى تواند بر خدا صادق باشد بدون آنكه به اصطلاح به جلال و قدس الوهيت ضربه اى وارد بشود , مى گويد : ان الله عليم اى ليس بجاهل . ( خدا عليم است , عالم است ( يعنى جاهل نيست , ديگر بيشتر از اين نمى توانيم بگوئيم . صفات ثبوتى را به صفات سلبى بر مى گرداند : قدير اى ليس بعاجز , حى اى ليس بميت , همه را بر مى گرداند به يك سلسله صفات سلبى . اين معنايش عجز و ناتوانى است .
البته ما هم اگر در زمان او بوديم و در حد پيشرفت علم توحيد در آن عصر مى بوديم از آن بهتر نمى توانستيم بگوئيم . اينگونه توجيه ها به قول طلبه ها يك نوع اكل از قفا است . وقتى كه تحقيقات توحيدى بيشتر مى شود معلوم مى گردد كه هيچ احتياج به اين توجيه و تأويلها نيست . به قضا و قدر كه مى رسيم , به جبر و اختيار كه مى رسيم مى بينيم با يك شجاعت و صراحتى عموم اراده و عموم فاعليت حق تعالى در سراسر عالم را بيان مى كنند . هر چه علم توحيد جلو رفته است خودش را با اين منطق نزديكتر ديده است , و ديده است كه همين جور است كه قرآن گفته است . در گذشته احتياج به توجيه و تأويل و اين حرفها بيشتر احساس مى شد , اما حالا ديگر اصلا احساس نمى شود .
در فقه و مسائل فقهى اگر وارد شويد عينا جريان همين است . من در چند موضوع بالخصوصى كه مورد مطالعه خودم بود , اين را از نزديك احساس كردم و به قول امروزيها لمس كردم . يكى موضوع حقوق زن بود . وقتى كه انسان دقيق در اين مسأله مطالعه مى كند و مدت زيادى وقت خودش را صرف اين موضوع مى كند مى بيند قرآن يك منطق مخصوصى دارد , از هيچ منطقى پيروى نكرده است , زن در قرآن همان زن در خلقت است , هيچ افراط و تفريط در قرآن نيست , نه آن منطقهاى تفريطى قديمى كه يك افكار خاصى درباره زن داشتند ( از آن حرفها اساسا در قرآن خبرى نيست , در ميان ما مسلمانها هست ولى در قرآن نيست , در قرآن يك منطق ديگرى است ) و نه آن افراط كاريها كه امروز مى گويند و كأنه مى خواهند خلقت را فراموش بكنند ( اين هم در قرآن نيست ) . اگر از ما بخواهند كتابى درباره زن به دانشمندان عرضه بداريم كه همه مطالبش قابل عرضه شدن و دفاع باشد از خود قرآن كتابى بهتر نداريم . از هزار سال پيش و بيش از هزار سال پيش تمام كتابهاى سنى و شيعه را بياوريد هيچ كتابى به اندازه خود قرآن صلاحيت عرضه داشتن به محققين امروز را ندارد . در كتابهاى شيخ طوسى نمى توانيد همه مسائلى را كه فتوا داده است عرضه كنيد . ( جواهر ( , همه اش را نمى توانيد عرضه بداريد . يگانه كتابى كه همه اش صلاحيت عرضه داشتن را دارد قرآن است . از اينجا آدم مى فهمد كه اين كتاب چقدر در هر زمانى از عصر خودش جلو است و تقدم دارد .
وقتى انسان قرآن را ملاحظه مى كند , مى بيند يك منطق مخصوصى است , بعد مراجعه مى كند به احاديث , مى بيند كه اين احاديث به اصطلاح يك شباهتى با قرآن دارند اما يك درجه پائين تر , رنگ بشرى به خود گرفته اند ( 5 ) , مىآيد در فقه مى بيند فقه حتى با حديث هم چندان وفق نمى دهد , يك درجه پائين تر آمده است , مىآيد در ميان مردم و عمل مردم , مى بيند عمل مردم حتى با فقه هم تطبيق نمى كند .
اين نشان مى دهد زنده بودن اين كتاب را كه مى گويد در هر زمانى هر چه عملتان جلو برود من آمادگى بيشترى براى تحقيق و مطالعه دارم , گذشتگان را ملامت مكن .
يكى ديگر موضوع ربا بود كه وقت توضيح دادن ندارم , فقط اشاره مى كنم و مى گذرم ( 6 ) .
اما موضوعات تاريخى . قرآن كتاب تاريخ نيست ولى موضوعاتى را ذكر كرده است به مناسبت اينكه عبرتى و درسى را مى خواسته است بيان بكند , مثل داستان قوم عاد , داستان قوم ثمود , داستان قوم سبا , داستان ذوالقرنين . براى گذشتگان ما اين داستانها غيراز قرآن مدرك ديگرى نداشته است . آيا اين عجيب نيست كه آدم مى بيند در قرن بيستم كه آمده اند و تحقيقاتى مثلا راجع به قوم سبا و تمدنى كه در يمن وجود داشته است كرده اند مى بينند آنچه كه كشف مى شود مطابق در مىآيد با آنچه كه قرآن بيان كرده است ؟ همين طور درباره قوم عاد و قوم ثمود كه به واسطه يك سلسله تحقيقات تاريخى مبتنى بر حفريات خيلى عميقى كه اخيرا اروپائيها كرده اند مسائلى به دست آمده است . يكى از محققين ايرانى كه حقيقه هم محقق است و اروپائى ها نيز از اين جهت براى او ارزش زيادى قائل هستند و در اين جور مسائل اطلاعات دست اخير هميشه در دست او هست چند سال پيش يك سلسله كنفرانسها داده بود . در آنجا مى گويد : آخرين تحقيقاتى كه در اين زمينه ها شده است همين ها است كه در قرآن آمده است .
اگر ما موضوع اخلاق را در نظر بگيريم , اين هم يك داستان مفصلى دارد . در جهان اسلامى دو مكتب اخلاقى بيشتر وجود نداشته است , يكى اخلاق سقراطى كه بر يك اساس خاصى تدوين و تنظيم شده است , و يكى هم اخلاق عرفانى يعنى اخلاق صوفيانه كه اين دومى بيشتر بر ادبيات ما تسلط و نفوذ داشته است . اخلاق سقراطى دارد اصلش منسوخ مى شود . در اخلاق عارفانه و صوفيانه يك نقاط ضعف بزرگى وجود دارد كه قابل توجيه و تفسير نيست . در قرآن كريم احيانا بيانهائى در زمينه اخلاق آمده است كه براى مردم آن زمان قابل توجيه نبوده است , يعنى نمى توانسته اند آن را حل بكنند , ولى در قرآن هست . مثلا در قرآن راجع به تهذيب نفس و اينكه بشر نبايد خودخواه و خودپرست باشد مطالبى هست . پيروى از هواى نفس در قرآن كريم مذموم است : افرايت من اتخذ الهه هواه ( 7 ) . تزكيه و تهذيب نفس , از نظر قرآن , مطلوب و لازم و شرط رستگارى است : قد افلح من زكيها ( 8 ) . قرآن درباره نفس بيش از اين ندارد كه بايد نفس را تطهير و اصلاح و پاكيزه كرد . اما در اخلاق عارفانه خودمان يك تعبيرى را مى بينيم كه اگر اين تعبير در قرآن بود امروز ما جواب نداشتيم , و آن ( نفس كشى ( است . در قرآن صحبت نفس كشى نداريم . اصلا نفس كشى به معناى اينكه نفس به راستى كشته شود و لو هواهاى نفس , و لو همان تمايلات نفسانى كه در انسان هست , امكان ندارد , آنهائى هم كه گمان مى كنند نفس را كشته اند يعنى آن را معدوم و اعدام كرده اند , اشتباه كرده اند , همان نفسهاى كشته در شعور باطنشان مشغول فعاليت است . اسلام طرفدار رام كردن , مطيع كردن و ورزش دادن نفس است . على عليه السلام مى فرمايد : و انما هى نفسى اروضها بالتقوى , لتاتى آمنة يوم الخوف الاكبر ( 9 ) . على فرمود : اين نفس من است , با تقوا ورزشش مى دهم , تقويتش مى كنم , مثل يك اسبى كه رياضتش مى دهند , به اصطلاح راهش مى برند تا راه و رفتار را به او ياد بدهند . پيغمبر اكرم فرمود : شيطانى اسلم بيدى . نگفت كه من شيطانم را كشتم و سرش را بريدم و معدومش كردم , فرمود : شيطان من كه هر كسى داراى يك شيطانى است كه همان نفس اماره اش باشد در دست من تسليم شد .
در اخلاق اسلامى به كرامت و عزت نفس به عنوان يك اصل و ريشه براى عموم ملكات اخلاقى اهميت زياد داده شد . عزت و كرامت نفس موضوعى است كه در هيچ كتاب اخلاقى اين موضوع را لااقل به عنوان يك موضوع شاخص و برجسته , و شايد به هيچ عنوانى نمى بينيم . خيال مى كردند كه اگر مؤمن براى عزت نفس خودش اهميت قائل بشود اين خلاف اخلاق است , خودپرستى است . ولى قرآن مؤمن را به حفظ عزت و كرامت و محترم شمردن خودش دعوت مى كند : و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين ( 10 ) .
همين طور است موضوعات اجتماعى . مردم چند صد سال پيش تفكر اجتماعى نداشتند . آدم حيرت مى كند وقتى كه با اين طرز تفكر آشنا مى شود و مى بيند كه با منطق قرآن تطبيق مى كند , كه اساسا قرآن براى امت و براى جمعيت وحدت قائل است , حيات قائل است , ممات قائل است , اجل و ضرب الاجل قائل است .
اينها همه اين حقيقت را به ما نشان مى دهد كه اين كتاب آسمانى در اين جهت حكم يك كتاب تأليف شده بشرى را ندارد , بلكه حكم كتاب طبيعت را دارد , هميشه زمينه اش براى تحقيقات آيندگان فراهم است .
حتى نهج البلاغه كه يكى از بچه هاى قرآن است همين طور است . نهج البلاغه كتابى است كه از زمانى كه جمع آورى شده است بيش از هزار سال , و از زمانى كه خطبه هاى آن انشاء شده است در حدود هزار و سيصد و پنجاه سال مى گذرد . اول نگاهى بكنيم به خطبا و وعاظى كه در طول اين مدت از نهج البلاغه استفاده مى كرده اند , بعد نگاهى به محتويات خود اين كتاب مى كنيم . اگر نگاه بكنيد به منطق خطبا , وعاظ و شارحين , از همان هزار سال پيش به اين طرف , تا مى رسيم به همين سى سال پيش خودمان , خواهيد ديد كه فقط قسمتى از تعليمات نهج البلاغه بوده كه توجه آنها را جلب مى كرده كرده و با روحيه آنها هماهنگى داشته است , قسمتهاى ديگر مسكوت عنه بوده است . در سى سال پيش انسان پاى خطابه هر خطيبى كه زبردست تر از او نبوده مى نشست و او مى خواست از نهج البلاغه صحبت بكند , جز خطبه هاى زهدى نهج البلاغه چيزى نمى شنيد كأنه مجموع خطبه هاى نهج البلاغه محدود است به همان خطبه هاى زهدى : دار بالبلاء محفوفة و بالغدر معروفه ( 11 ) انما الدنيا دار مجاز و الاخرة دار قرار , فخذوا من
ممركم لمقركم ( 12) تجهزوا , رحمكم الله , فقد نودى فيكم بالرحيل (13) . همانهائى هم كه حافظ نهج البلاغه بودند اگر مى توانستند نهج البلاغه را عنوان بكنند , موضوعاتى كه مى توانستند درباره آن موضوعات صحبت بكنند از همين خطبه هاى نهج البلاغه كه خطبه هاى زهدى است تجاوز نمى كرد يعنى زمينه بحث براى آنها در قسمتهاى ديگر نهج البلاغه باز نبود و طرز فكر اجازه نمى داد . اين حقيقت است . تا اينكه تحولات اجتماعى اخير پيداشد , و يك عده فيلسوفان اجتماعى در دنيا پيدا شدند و يك سلسله افكار اجتماعى پيدا شد , يكمرتبه راستى بر رونق نهج البلاغه افزوده شد و بازار نهج البلاغه رونق بيشترى پيدا كرد , تازه خطيب و غير خطيب آمادگى پيدا كردند كه مثلا نامه اى كه اميرالمؤمنين به مالك اشتر نوشته است و نكات اجتماعى و سياسى ئى را كه در آن گنجانيده است جمله به جمله بيان كنند و در اطراف آنها شرح بدهند . اين نهج البلاغه كه هزار سال است در دست همه است , اين نامه هم كه هزار سال است كه بود , وقتى هم كه نگاه مى كنيد مى بينيد كه راستى معنى جمله ها هم همين است كه در نهج البلاغه بوده و هيچ از خود به نهج البلاغه نبسته اند , نه لفظى به آن بسته مى شود و نه معنائى توجيه و تفسير مى شود , ولى افراد و افكار آمادگى نداشتند , به عبارت ديگر زمان اجازه نمى داد , ولى اكنون زمان اجازه مى دهد .
اين نشان مى دهد كه اين كتاب كه بچه اى از بچه هاى قرآن كريم است با گذشت زمان آمادگى بيشترى پيدا مى كند براى اينكه در اطراف جمله هايش تحقيق و مطالعه بشود .
غرضم از همه اين مطالبى كه عرض كردم و به طور فشرده براى آن مثالهائى آوردم اين مطلب است كه در اين ركن چهارمى كه ما راجع به ختم نبوت صحبت كرديم به اين نكته توجه كنيم كه نبايد علما و محققين اسلامى جمود فكرى داشته باشند و اين جور فكر بكنند كه مطلب درباره قرآن و درباره سنت قطعى پيغمبر اكرم همان است كه گذشتگان گفته اند , خير , هر چه كه آيندگان بگويند , در مجموع حقايق بيشترى خواهد بود نه كمتر . البته نمى خواهم بگويم كه هر چه بعدى ها بگويند از هر چه كه گذشتگان گفته اند بهتر است , نه در طبيعت هم اينجور نيست , در طبيعت هم اين سيرهاى رجوعى و كروفرها به اصطلاح وجود دارد , يك نظريه اى ممكن است در دو هزار سال پيش پيدا شده باشد و بعد منسوخ بشود ولى پس از دو هزار سال در يك سطح عاليترى دوباره زنده بشود .
همين اواخر خودم به يك موضوعى برخورد كردم و متوجه شدم . درباره ادله توحيد فكر و مطالعه مى كردم . قبلا در تفسير فخر رازى به مطلبى برخورد كرده بودم كه نظرم را جلب كرده بود , زيرا چنين بيانى در كتب متكلمين و حكما نديده بودم و خود فخر رازى نيز در كتب كلامى و فلسفى خود چنين بيانى ندارد , فقط در تفسير خود ضمن تفسير سبح اسم ربك الاعلى آن را نوشته است ولى به طور اختصار . بديهى است كه اين مطلب را از پرتوى قرآن دارد . فخر رازى چنين مى گويد : در قرآن از طريق مخلوقات بر وجود خداوند به دو شكل استدلال شده است و در حقيقت برهان توحيدى قرآن از طريق مخلوقات دو برهان است : يكى از راه اتقان صنع يعنى نظام مشهود در ساختمان موجودات , آنچنانچه هر سازمان حكيمانه اى بر حكمت و تدبير سازنده اش دلالت مى كند نشان داده شده است , يعنى خلقت اين مخلوقات و نظمى كه در خلقت اينها و در تشكيلات هستى اينها به كار رفته است نشان مى دهد وجود مدبرى را . آيات زيادى در اين باره هست كه احتياج به استشهاد ندارد . يكى ديگر اينكه در قرآن به موضوع هدايت موجودات استدلال شده است و اين از اصل خلقت جدا گرفته شده است , و چند آيه را هم نقل مى كند , مثلا از زبان موسى خطاب به فرعون اينچنين نقل مى كند : قال ربنا الذى اعطى كل شىء خلقا (14) . پروردگار ما همان كسى است كه هر چيزى را آنجورى كه بايست آفريده است , در خلقت او آنچه را كه بايست داده است . تا اينجا استدلال به اتقان صنع است . جمله بعد اينست : ثم هدى : سپس او را هدايت و رهبرى كرد . يعنى پس از آنكه او را خلق كرد و آن جورى كه بايست بيافريند آفريد , او را هدايت كرد . كلمه ( هدى ( را با كلمه ( ثم ( از ما قبل خود جدا كرده است .
در سوره سبح اسم مى فرمايد : الذى خلق فسوى و الذى قدر فهدى ( 15 ) . پس در اينجا نيز هدايت را عليحده ذكر كرده و از خلق و تقدير جدا كرده است . از زبان ابراهيم مى فرمايد : الذى خلقنى فهو يهدين ( 16 ) . درباره انسان بخصوص نيز , هدايت انسان را جدا از خلقت انسان به عنوان يك نعمت عليحده و به عنوان يك موهبت عليحده ذكر مى كند : اقرأ باسم ربك الذى خلق , خلق الانسان من علق . بعد با كلمه ( اقرأ ( جدا مى كند و مى فرمايد : اقرأ و ربك الاكرم الذى علم بالقلم ( 17 ) . اول خلقت انسان را ذكر مى كند و بعد هدايت انسان را .
سخن فخر رازى كه استنباطى است كه از قرآن كريم كرده است مبدأ فكر شد براى من كه آيا واقعا اصل هدايت در موجودات با اصل نظم در خلقت موجودات يك مطلب است يا دو مطلب ؟ فكر به اينجا رسيد كه اگر خلقت موجودات به اصطلاح فلسفى به صورت ماشين مى بود , به اين معنى كه خداوند اين موجودات را كه آفريده است , به صورت يك ماشين كامل و منظمى آفريده است , آنوقت قهرا كارى كه بايد اين ماشين بكند تكليفش روشن است , ديگر براى كارش يك تدبير عليحده اى لازم نيست . مثلا اگر ساعتى را ساعتساز بسازد , ديگر هر چه كه هست در ساختن اين ساعت است , و كار منظم ساعت لازمه جبرى ساعت است . وقتى كه ساعتى با اين نظم و تشكيلات به وجود آمد و ساخته شد , ديگر نمى شود گفت كه در اينجا دو موضوع است : يكى اينكه ساعتى با نظم و دقت ساخته شده است و ديگر اينكه كارش را منظم مى كند , زيرا اين كار يك چيز عليحده نيست بلكه لازمه نظم چنين ساختمانى است . لازمه نظم ساختمان يك اتومبيل اينست كه اگر درست ساخته شده باشد و شما سويچ را بزنيد و اتومبيل سوخته داشته باشد و پا روى گاز بگذاريد و فرمان را در دست داشته باشيد , آن اتومبيل كار خودش را انجام بدهد .
آيا دنياى علم چه مى گويد ؟ آيا دنياى علم مى گويد اين كارى كه موجودات مى كنند مخصوصا در عالم نباتات و حيوانات و انسان لازمه ساختمان مادى اين موجودات است ؟ يا يك نيرو و قدرت و چيز ديگرى كه ما اصلا لفظى هم براى آن جز هدايت و رهبرى نداريم , يك امر ديگرى در عين حال وجود دارد كه باز اين موجود ساخته شده را در كارش رهبرى مى كند ؟ آن امر مرموز را اگر به خدا كه مدير و مدبر موجودات است نسبت دهيم نامش هدايت است , و اگر به خود موجودات نسبت دهيم نامش عشق و محبت و تسليم و اطاعت است . ثم استوى الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين ( 18 ) .
بله همچو چيزى وجود دارد . اين نشان مى دهد كه منطق اين كتاب , ما فوق منطق بشر است . پس بى جهت نيست كه هى دعوت مى كند بشر را كه : افلا يتدبرون القرآن . خود فخر رازى كه اين مطلب را اينجا از زبان قرآن مى گويد , من ياد ندارم , كه در يك كتابش توانسته باشد دنبال اين مطلب را گرفته باشد . آرى كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكروا اولوا الالباب ( 19 ) .
پس يكى از اركان ختم نبوت , قابليت عجيبى است كه منابع اولى اسلامى و در درجه اول قرآن كريم براى تحقيقات و مطالعات نو و كشفهاى تازه دارد , و اينها است كه نخواهد گذاشت اين دين كهنه بشود و از ميان برود .
1- سوره , ص , آيه 29 .
2- عيون اخبار الرضا , چاپ سنگى ص 239 .
3- سوره محمد , آيه 24 .
4- سوره ص , آيه 29 .
5- احاديث درست است كه گفته پيغمبر و امام است , و گفته پيغمبر و امام با گفته خدا دوتا نيست , اما يك تفاوت در كار هست , گفته خدا را ما مستقيم داريم مى بينيم , ديگر آيات قرآن همان آيات قرآن است , اما احاديث , فلان كس روايت كرده است از فلان كس , و فلان كس روايت كرده است از فلان كس , و همين طور , بالاخره هفت هشت دست گشته است , مثل آب زلالى است كه در يك جويبار و بسترى روان شده است , نمى شود مخلوط نداشته باشد . فلان كس از فلان كس , فلان كس از فلان كس , آخرش يك رنگى از سليقه راويان دارد .
6- علاقمندان مى توانند به كتاب ( مسئله ربا ( اثر استاد شهيد مراجعه نمايند .
7 . سوره جاثيه , آيه 23 .
8 . سوره شمس , آيه 9 .
9 . نهج البلاغه , نامه 45 .
10 . سوره منافقون , آيه 8 .
11 . نهج البلاغه , خطبه 224 .
12 . نهج البلاغه , خطبه 201 .
13 . نهج البلاغه , خطبه 202 .
14 . سوره طه , آيه 50 .
15 . سوره اعلى , آيات 2 و 3 .
16 . سوره شعراء , آيه 78 .
17 . سوره علق , آيات 1 تا 4 .
18 . سوره فصلت , آيه 11 .
19 . سوره ص , آيه 29 .